از درگیری و تعقیب و گریز تا اغتشاش و اصابت گلوله و تیر/ در اغتشاشات چند پلیس شهید شدند؟
تاریخ انتشار: ۱۳ مهر ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۶۱۳۲۴۱۳
گروه انتظامی خبرگزاری فارس_ مریم عرب انصاری: شهید شدهاند؛ آن هم در راه مبارزه با سارقان، قاچاقچیان، زورگیران و متجاوزان به خاک و مال و ناموس مردم؛ سینه ستبر کردند در برابر هر آنچه رذالت و نامردی و ناجوانمردی است؛ آن هم به ضرب گلوله، اصابت تیزی و قمه و چاقو ، تصادف عمدی و حتی ترور.
تأمین امنیت مردم دغدغه شان بود تا جایی که برایش جان داده و از پدر و مادر و همسر و حتی فرزند شیرخوارشان هم چشم پوشیدند تا آنجا که مقام معظم رهبری مدال «مجاهد فی سبیلالله» را بر سینهشان آویخت.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
درست متوجه شدید مأموران پلیس را میگویم؛ همان سبزپوشان و پلنگیپوشان پرافتخار انتظامی کشور.
شهادت ۴۱ مامور پلیس از ابتدای سال تاکنون/ دو شهید پلیس در اغتشاشات چه کسانی هستند؟
آمار شهدای پلیس از ابتدای سال تاکنون به ۴۱ نفر رسیده است؛ آخرین شهید پلیس، فرمانده یگان امداد مریوان بود که همین دیروز در لرستان تشییع و به خاک سپرده شد.
شهید داود عبداللهی را می گویم؛ فرمانده یگان امدادمریوان؛ پدر یک پسر ۱۱ ساله و یک دختر ۱۹ ساله که در راستای حفاظت از جان، مال و نوامیس مردم و برخورد با ناآرامی ها توسط اغتشاشگران مجروح و پس از انتقال به بیمارستان به علت شدت جراحات وارده به درجه رفیع شهادت نائل شد و عنوان دومین شهید پلیس در اغتشاشات را به خود اختصاص داد.
چهلمین شهید پلیس هم، اولین شهید اغتشاشات است که درست در ظهر روز شهادت امام رضا ( ع) آسمانی شد؛ «شهید کرم پور» را می گویم که در حمله وحشیانه اغتشاشگران به پلیس در رباط کریم در ۳۰ شهریور زخمی شد؛ در آن روز آشوبگران با ماشین به ماموران پلیس حمله کرده و تعدادی را زیر گرفته و مصدوم و مجروح کردند.
استوار یکم کرمپور به بیمارستان منتقل شد و بعد از چند روز بستری و درمان به علت شدت و تعدد جراحات در ظهر روز شهادت امام رضا(ع) به مولا و مقتدای خود پیوست و آسمانی شد.
از برخورد گلوله به سر تا اصابت چاقو به قلب/ شهادت ماموران پلیس سن و سال نمی شناسند
ماموران پلیس سن و سال نمی شناسند، رده و درجه هم برای خدمتشان فرقی ندارد؛ به تنها چیزی که می اندیشند مبارزه با سارقان و زورگیران و متجاوزان و مجرمان است؛ در هر پلیس تخصصی که باشند از پلیس پیشگیری گرفته تا پلیس آگاهی و راهور.
شهید امیر کیوانلو ، ستوان دوم پلیس پیشگیری تهران بود که در مبارزه با سارقین بر اثر اصابت چاقوی سارق به شهادت رسید.
احمد وحیدی پویا سروان انتظامی در شهرستان زابل و پدر شش فرزند اعم از یک دختر و پنج پسر که حین حراست و حفاظت از بانک بر اثر اصابت گلوله اشرار مسلح به شهادت رسید.
محمدجواد رحیمی پدر دو پسر که در هنگام تأمین امنیت شهروندان در بیمارستان ولایت دامغان هنگام دستگیری مجرم بر اثر اصابت گلوله به درجه اعلی شهادت رسید.
منصور بزی ساکت هنگام گشتزنی و تأمین امنیت با اصابت گلوله اشرار مسلح در ایرانشهر شهید شد.
علی سراوانی هم که یک فرزند شیرخوار دارد در اعزام به مأموریتی مبنی بر درگیری خانوادگی در رامیان استان گلستان بر اثر تیراندازی شرور مسلح و اصابت گلوله به درجه رفیع شهادت نائل شد.
سرباز سیدنوید موسوی نیز در درگیری با سارق مسلح در شهرستان دیلم با اصابت گلوله سارق مسلح شهید شد.
مصطفی سوسرایی که او هم پدر یک دختر و یک پسر بود در حین تعقیب و گریز سارقان بر اثر برخورد با کابل برق فشار قوی قطع شده شهید شد.
محمد یاسمی هم که یک دختر داشت سرهنگ انتظامی کشور بود از کارکنان کلانتری 108 نواب که هنگام مأموریت اجرای حکم قضایی و جلب به واسطه اصابت دو گلوله با اسلحه کلت توسط مجرم به شهادت رسید.
مرتضی کریمزاده نیز استوار یکم پلیس چهارمحال و بختیاری بود. از کارکنان کلانتری باباحیدر شهرستان فارسان که بر اثر اصابت گلوله شرور مسلح به شهادت میرسد.
سرباز ابوالفضل هیبتی نیز از جوانان دهه هشتادی و بچه چهارمحال و بختیاری بود. سرباز کلانتری باباحیدر شهرستان فارسان که در عملیات مبارزه با شرور مسلح براثر گلوله شهید شد.
از کنترل مرزهای زمینی و دریایی تا شهادت در راه مبارزه با قاچاقچیان و متجاوزان مرزی
شهدای پلیس در رسته ها و تخصصهای مختلف فعال بوده و به شهادت رسیده اند؛ از پلیس پیشگیری گرفته تا مرزبانی، یگان امداد ، پلیس مبارزه با مواد مخدر، پلیس راهور ، پلیس اطلاعات و ... .
اما شهدای مرزبانی هم مظلومانه جان باختهاند؛ در نقطه صفر مرزی هنگام کنترل مرزهای زمینی و دریایی؛ حفظ و نگهداری میلهای مرزی و سازماندهی امور مرزنشینان.
علی شیخی کبیر از نیروهای هنگ مرزی زابل پدر دو پسر و یک دختر بود که در حین پایش نوار مرزی به شهادت رسید.
پوریا سلیمی سرباز وظیفه از بچههای دهه هشتادی که در عملیات مبارزه با قاچاقچیان در هنگ مرزی پاوه کرمانشاه شهید شد.
شهید مجتبی میر نیز استوار دوم مرزبانی و از بچههای دهه هشتادی بود که او هم در حین پایش نوار مرزی شهید شد.
مهدی محمدنسب نیز یک پسر داشت. ستوان یکم مرزبانی که در عملیات مبارزه با گروهک تروریستی بر اثر اصابت گلوله شهید شد.
محمد صیاد استوار یکم کادر مرزبانی بود دارای یک دختر؛ از نیروهای کادر پاسگاه مرزی دوست محمدخان سیستان و بلوچستان که هنگام دفاع از مرزهای کشور و مبارزه با اشرار مسلحی که قصد ورود به مرزهای کشور را داشتند بر اثر اصابت گلوله مستقیم متجاوزین مرزی به شهادت رسید.
یگان امدادی ها هم از جمله واحدهای عملیات پشتیبانی در کنار پلیسهای تخصصی مثل پلیس پیشگیری، آگاهی و پاوا هستند که در حوزههای مختلف مانند کنترل اجتماعات، گشت انتظامی، حفاظت، برخورد با اراذل و اوباش، مبارزه با قاچاق و مواد مخدر برخورد با جرائم خشن و برخورد با اجتماعات غیر قانونی فعالیت دارند.
مصطفی رفیعزاده که پدر دو پسر بود در حین گشتزنی و تأمین امنیت مردم بر اثر درگیری با سارقان مسلح و اصابت گلوله به شهادت رسید.
شهید رضا احترامی که پدر دو پسر و یک دختر بود که هنگام متوقف کردن یک دستگاه خودروی سواری حامل کالای قاچاق بر اثر برخورد عمدی خودروی قاچاقچیان به شهادت رسید.
شهید ترور پلیس کیست؟
شهید ترور عباس راهانجام، سرهنگ دوم انتظامی سیستان و بلوچستان در حالی که با خودروی شخصی به همراه خانواده در محور ایرانشهر به دلگان بود توسط اشرار مسلح ترور شد.
شهادت در راه مبارزه با قاچاق و برخورد با اشرار
جواد زارعی نیز از کارکنان پلیس مبارزه با مواد مخدر یزد بود؛ پلیسی که کارش مبارزه با خرید و فروش مواد مخدر و کشف باندهای بزرگ تا خردهفروشان مواد مخدر است.
ستوان دوم زارعی حین انجام مأموریت و تعقیب و گریز خودروی حامل مواد مخدر در درگیری با قاچاقچیان شهید شد، شهید زارعی دو پسر داشت.
سرباز علی شبانی نیز پسر دهه هشتادی از بچههای استان خراسان رضوی که در مأموریت تعقیب و گریز قاچاقچیان به علت عدم دید کافی و استفاده مجرمین از وسایل دودزا با واژگونی خودرو به شهادت رسید.
مهدی کامور آستانه نیز یک پسر داشت؛ ستوام سوم کادر یگان تکاور بود که بر اثر برخورد عمدی خودروی اشرار به شهادت رسید.
علی برزگرپور هم رئیس عملیات ویژه پلیس اطلاعات فرماندهی انتظامی کرمان بود که در عملیات مبارزه با قاچاقچیان مواد مخدر بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید.
شهدای انتظامی کشور از ابتدای سال 1401 تا به امروز ۴۱ نفر شده اند؛ هر کدام در راه حفاظت از امنیت و آرامش و آسایش مردم جان خود را فدا کردهاند درست مثل شهید عبداللهی ، شهید کرمپور و همرزمانشان که این روزها در راه دفاع از امنیت و آرامش شهروندان در صحنه اغتشاشات و ناآرامی ها سینه ستبر کردهاند.
پایان پیام/
منبع: فارس
کلیدواژه: اغتشاش شهدای پلیس پلیس شهید عملیات مبارزه بر اثر اصابت گلوله اصابت گلوله شهادت رسید پلیس پیشگیری تعقیب و گریز تأمین امنیت دهه هشتادی اشرار مسلح پدر دو پسر مواد مخدر شهید پلیس یک دختر شهید شد یک پسر
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۱۳۲۴۱۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
یا سرم میرود یا سر صدام را میآورم!
با سینی چای به استقبالش رفتم و کنارش نشستم. پرسیدم: «چیزی شده؟» ورقهای را نشانم داد و گفت: «میخواهم بروم جبهه، اما اجازه نمیدهند!» گفتم: «شما که تازه آمدی، بگذار دیگران بروند.» گفت: «در نماز جمعه اعلام کردهاند برای آزادی خرمشهر به نیرو احتیاج دارند، باید بروم!» به همه دوستان و آشنایان زنگ زد و از آنها خداحافظی کرد. یک جمله را به همه میگفت: «این دفعه میروم یا سرم را میدهم یا سر صدام را برایتان میآورم…»
به گزارش روزنامه جوان، متن پیش رو گفتوگویی با همسر و دختر شهید عملیات الی بیتالمقدس، شهیدغلامعلی میرحاج است که در ادامه میتوانید بخوانید: «این دفعه میروم یا سرم رامی دهم یا سر صدام را برایتان میآورم.» این جمله شهیدغلامعلی میرحاج بود. وقتی که از نماز جمعه به خانه برگشت مهیای رفتن به جبهه شد. به همسرش گفته بود؛ اعلام کردهاند که برای آزادی خرمشهر به نیرو نیاز دارند. غلامعلی به همه دوستان و آشنایان زنگ زده و از آنها خداحافظی کرده بود. او باز هم به جبهه اعزام شد.
شهیدغلامعلی میرحاج یکی از چهار شهید شرکت برق استان سمنان است. مرحله اول مسئولیتش تک تیرانداز و مرحله دوم آرپی جی زن بود. شهیدغلامعلی میرحاج سرانجام در حین آزادسازی خرمشهر در شلمچه، درتاریخ ۱۹ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ درعملیات غرور آفرین الی بیتالمقدس بر اثر اصابت ترکش به سرش به شهادت رسید. او رفت تا حرف امامش بر زمین نماند. در سالروز عملیات الی بیتالمقدس با همسر شهیدغلامعلی میرحاج، ربابه مفیدی و دخترش محترم میرحاج همراه شدیم تا برگهایی از زندگیاش را برای مخاطبین روزنامه تورق کنیم.
تهدیدهای ضد انقلاب!ربابه مفیدی ازفصل آشناییاش با شهید میگوید: «ما سال ۱۳۵۳ ازدواج کردیم. واسطه ازدواجمان هم خواهرم بود. یعنی خواهرم عروس خانوادهشان بود و همین آشنایی سبب ازدواج ما شد. همسرم شهیدغلامعلی میرحاج متولد ۴ تیرماه ۱۳۲۷ سمنان بود. او تا کلاس ششم ابتدایی تحصیل کرد. بعد از آن وارد اداره برق شد و سال ۱۳۴۷ به سربازی رفت و پس از پایان آن دوباره کارگر اداره برق شد. ماحصل ازدواج ما دو دختر و یک پسر است که محمد پسرم در سن ۲۰ سالگی بر اثر تصادف به رحمت خدا رفت.
غلامعلی در زمان انقلاب در تظاهرات و مراسم مذهبی شرکت میکرد و برای پخشکردن اعلامیههای حضرت امام حضور فعال داشت. مطالعه کتب مذهبی و همچنین پیامها و اعلامیههای حضرت امام خمینی (ره) باعث بالا رفتن رشد فکریاش شد. خواهرش میگفت؛ یک روز از تظاهرات شتاب زده به خانه آمد. خوب نگاهش کردم. پای چشمش گود رفته بود. چند تا خراش هم روی صورتش بود. دلم نیامد چیزی بگویم. گفت: «تو تظاهرات دستگیرم کردند.» بعد از زیر پیراهنش عکسی را بیرون آورد. عکس امام خمینی (ره) بود. آن را روی دیوار اتاق نصب کرد و گفت: «قسم به جدت! تا خون در رگهایم هست با دشمنانت میجنگم.»
فعالیتهای غلامعلی خار چشم ضد انقلاب شده بود. یک روز تلفن خانه به صدا در آمد. با شنیدن صدای زنگ تلفن گوشی را برداشتم. قبل از اینکه چیزی بگویم، گفت: «اگر دست از کارهایت برنداری سرت را گرد میبریم و برای زنت میفرستیم. بعد تلفن را قطع کرد. غلامعلی گوشی را گرفت و سرجایش گذاشت. نگاهش کردم. پیشانیاش پر از خون شده بود. خیلی هول شدم و پرسیدم: «سرت چی شده؟» گفت: «چیزی نیست. یکی با سنگ به پیشونیام زد.» گاهی هم با سرو کله خونی به خانه میآمد. باتومهایشان گاهی سر غلامعلی را نشانه میگرفتند. اما او دست از مبارزه برنمی داشت.
گفتم: «خدا رحم کند! باز هم با تلفن تهدیدمان کردند. حتماً همین ضدانقلاب است!» گفت: «هیچ غلطی نمیتوانند بکنند. به خدا توکل کن، همه چیز درست میشود.»
بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل بسیج، در سال ۱۳۶۰، غلامعلی به عضویت بسیج در آمد و دوره آموزشی را سپری کرد. روزها سرکاربود و شبها هم پا به پای دوستان انقلابیاش تا صبح نگهبانی میداد. میگفت: «بسیجی یعنی یک چشم خواب و یک چشم بیداراست. این طوری تازه واردها هم یاد میگیرند، چه طوری خودشان را وقف انقلاب کنند.»
اسباب بازی و شیطنتهای بچگانه!همسرانههای ربابه مفیدی به شاخصههای اخلاقی شهید میرسد و میگوید؛ غلامعلی وقتی خانه میآمد به من در امور خانه کمک میکرد. بچهها کوچک بودند و کار خانه هم زیاد بود. یک روز که مشغول کار بودم، میان کارهایم سراغ بچهها رفتم، همانجا خشکم زد. از عروسک دخترم تا ماشینهای کوکی پسرها و حتی شیشه شیر و تکههای نان و میوه گوشه گوشه حیاط ریخته بود. با صدای بلند گفتم: «این چه وضعی است؟ من همین نیم ساعت پیش اینجاها را مرتب کردم.» انگار گوششان بدهکار حرف من نبود. همان لحظه غلامعلی با موتورش وارد خانه شد. سلام کرد و موتور را یک گوشه گذاشت. نگاهی به من انداخت و با لبخند گفت: «اینها بچهاند. شما عصبانی نشو.» بعد از همان جلوی در شروع به جمع کردن وسایل و خوراکیها کرد. بار اولش نبود. هر وقت به خانه برمیگشت، در کارها کمکم میکرد.
آزادی خرمشهر… الی بیتالمقدساو از بیقراریهای شهیدغلامعلی میرحاج قبل ازعملیات میگوید: «از اداره به خانه آمد، آن هم با قیافهای گرفته و ناراحت.» با سینی چای به استقبالش رفتم و کنارش نشستم. پرسیدم: «چیزی شده؟» ورقهای را نشانم داد و گفت: «میخواهم بروم جبهه، اما اجازه نمیدهند!» مسئولش گفته بود بمان نمیخواهد بروی! غلامعلی گفته بود؛ اگرمن نروم، شما نروی، چه کسی قرار است برود!
گفتم: «شما که تازه آمدی، بگذار دیگران بروند.» گفت: «در نماز جمعه اعلام کردهاند برای آزادی خرمشهر به نیرو احتیاج دارند، باید بروم! .»
به همه دوستان و آشنایان زنگ زد و از آنها خداحافظی کرد. یک جمله را به همه میگفت: «این دفعه میروم یا سرم را میدهم یا سر صدام را برایتان میآورم.» وقتی قصد رفتن کرد محمد ۱۶ روز بیشتر نداشت. به من گفت خدا را شکر خداوند جانشینی به من داد و دیگر ماندن من جایز نیست. به او گفتم: «غلامعلی! ما سه تا بچه داریم. اگه اتفاقی برایت بیفتد، تنها میشوم!» کنارم نشست و گفت: «ازشما خواهش میکنم هر کاری از دستت برمیآید برای بچهها انجام بده.» گفتم: «مادرت وابستگی زیادی به شما دارد و عادت کرده هر روز شما را ببیند. دوریت را تاب نمیآورد. گفت: «خیلی سعی کردم راضیش کنم، شماها هم او را تنها نگذارید.» بغضی سنگین گلویم را میفشرد. انگار فهمید. ساک روی دوشش انداخت و گفت: «یادتان نرود درهمه کارها توکلتان به خدا باشد. غلامعلی رفت و بار آخری بود که او را میدیدم.»
قبل از اعزامش به عملیات الی بیتالمقدس، دوستش حاج عزیزالله ذوالفقاری را دیده بود. او به آقایذوالفقاری گفته بود: «حاجی! من فردا باید بروم جبهه، به دلم افتاده که شهید میشوم. بچههایم را اول به خدا بعد به تو میسپارم.» او هم دعای خیرش را بدرقه راه غلامعلی کرده بود. گویی خودش هم میدانست که شهادت در عملیات الی بیتالمقدس نصیبش خواهد شد.
حمیدرضا نظری، همرزم شهید میگوید؛ در طول عملیات بیت المقدس با هم بودیم. یا ساکت و آرام کارهایش را انجام میداد یا اگر حرفی هم میزد به لهجه سمنانی میگفت که حرفهایش کلی همه را میخنداند. قرار شد او آرپی جی زن باشد. وسط عملیات آنقدر آتش، دود و سر و صدا زیاد بود که هر کسی به طرفی میدوید تا کاری انجام دهد. غلامعلی داد میزد: «نظری! تُه بَردَ بسیه کجَ دَرِه، ای گلوله مُونده. (تو کجا هستی زود یک گلوله به من بده)» با صدای بلند خندیدم. گلوله آرپی جی را برداشتم و دویدم.
نیمههای شب و خبر خیر شهادتشنیدن برخی خبرها سخت است، سختتر اینکه هیچگاه از ذهنت بیرون نمیرود. همسر شهید از خبر شهادت شهیدمیرحاج میگوید: «ساعت از نیمه شب گذشته بود. خواب به چشمانم نمیآمد. دلم شور میزد و منتظر بودم. حدود ساعت چهار صبح با شنیدن صدای زنگ تلفن از جا پریدم. خواستم گوشی را بردارم، اما خواهرم مانع شد. با اشاره او شوهرخواهرم سراغ تلفن رفت. پرسیدم: «از کجا زنگ زدند؟» گفت: «از سپاه» به خواهرم گفتم: «به دلم افتاده که غلامعلی شهید شده.» گفت: «بد به دلت راه نده! انشاءالله که خیراست.» حاجی گوشی را گذاشت. از روی جالباسی کتش را برداشت و گفت: «من باید بروم!». هر چه اصرار کردم مرا همراه خودش نبرد. خیلی طول نکشید که با خبر شهادت غلامعلی برگشت.
یک یا حسین (ع) و شلیک…آقای حسن پهلوان یکی از همرزمان غلامعلی است. او در لحظه شهادت همسرم کنارش بود. همسرم در کنار او به شهادت رسیده بود. آقای پهلوان بعدها برایمان از آن لحظات اینگونه روایت کرد؛ من درعملیات الی بیتالمقدس همراه غلامعلی بودم. زیر آن همه آتش و دود و خمپاره دشمن با شجاعت آرپی جی را روی دوشش میگذاشت و با گفتن «یا حسین (ع)» به طرف عراقیها شلیک میکرد و باز هم جلوتر میرفت. به لطف خدا توانستیم منطقه را آزاد کنیم. من و غلامعلی پشت یک خاکریز پناه گرفته بودیم. یک دفعه تک تیرانداز عراقی به سمت ما تیراندازی کرد. تیر به سر غلامعلی اصابت کرد. فرصت هیچ حرکتی را نداشت. در آغوش خودم به شهادت رسید.
ابوالفضل عبدوس یکی از دوستان شهید میگوید غلامعلی میگفت: دعا کنید که خداوند من را قبول کند و تیری به اندازه یک عدس به سرم بخورد. همینطور هم شد. وقتی او را آوردند تا غسل و کفنش بدهیم، یک گلوله کوچک خورده بود به پیشانی اش…
وصیتنامهای که عطر او را داردهمسرانههایش به وقت دلتنگی میرسد؛ بعد از شهادتش، وقتی دلتنگی به سراغم میآمد و دلم برای دیدنش پر میکشید. به سراغ وصیتنامهاش میرفتم. آن را باز میکردم. وصیتنامهای که خط به خطش عطر او را میدهد. انگار خودش هم پیشم میآید و کنارم مینشیند و برایم چند خطی از آن را میخواند.
«. . اول به خودم بعد به همه شما سفارش میکنم در کارهایتان به خدا توکل کنید و دست از او برندارید. شبهای جمعه دعای کمیل و صبح جمعه دعای ندبه بخوانید. در نماز جمعه هم برای نزدیکی ظهور امام زمان (عج) دعا کنید!»
محترم میرحاج، دختر شهید
سر صدام را میآورم…دخترانه شهید شنیدنی بود. او میگوید: «روز شهادت بابا را هیچ وقت از یاد نمیبرم. وقتی قرار بود پیکر بابا را برای تشییع به خانه بیاورند. آن روز از مادر پرسیدم بابا کو؟ مادرخیره به عکس پدر نگاه کرد و مثل عمو و عمهها جوابم را نداد. با شنیدن همهمه جمعیت داخل حیاط به سمت حیاط دویدم. چند نفر با تابوتی روی دوششان وارد خانه ما شدند. یک نفر صدایش از بقیه بلندتر بود: «لا اله الا الله…
از تعجب خشکم زده بود. مادر همراه عمهها و عمویم به حیاط آمدند. به سختی سراغ تابوت رفتم. ملحفه سفید را از روی پیکر کنار زدم. پدرم با سر باندپیچی شده داخل تابوت آرام خوابیده بود. صورتم را نزدیکتر بردم و بوسیدمش. حال خودم را نمیفهمیدم. چند نفر زیر بغلم را گرفتند و بلندم کردند. تا سر قبرش در امامزاده اشک ریختم. جنازه را داخل قبر گذاشتند و روی آن خاک ریختند.» یک دفعه یاد حرف پدر افتادم: «این دفعه میروم یا سرم را میدهم یا سر صدام را میآورم.»
حفظ حجاب توصیه اول و آخرش بوداو میگوید: «پدر همیشه من را به حجاب توصیه میکرد با اینکه به سن تکلیف نرسیده بودم، اما او دغدغه حجاب و رعایت شئونات را داشت. یک روز درکوچه همراه با دختر همسایه عروسک بازی میکردم. نمیدانم چه مدتی درکوچه بودم. یک دفعه صدای موتورش را شنیدم. عروسک را رها کردم و به طرف خانهمان دویدم، اما دیر شده بود. موتور از پیچ کوچه پیچید و به طرفم آمد. دست و پایم را گم کردم. همانجا ایستادم. جلوی در خانه پدر موتورش را خاموش کرد.» گفتم: «سلام بابا! نگاهی به سر تا پایم انداخت و اخمهایش را درهم کشید.» وقتی در حیاط را پشت سرمان بست، گفت: «دختر! آستینهایت کوتاه است، روسری هم که سرت نیست! .»
مادر جلوتر آمد وگفت: «محترم فقط هفت سالش است. هنوز زود است.» پدر گفت: «باید از بچگی این چیزها را یاد بگیرد!». یک مرتبه من را در آغوش گرفت و روی پایش نشاند و به من گفت باباجان میدانم که هنوز به سن تکلیف نرسیدهای، اما دوست دارم فرموده حضرت زهرا (س) را در مورد حجاب رعایت کنی. هر بار میخواهی به کوچه بروی سعی کن لباسهای آستین بلند بپوشی و یک روسری سرت کنی… هنوز هم آن صحبتها را در یاد دارم، با آن صدای مهربانش.
«توکلت علی الله»دختر شهیدغلامعلی میرحاج میگوید: «حرفهای پدر و توصیههایش همیشه برای من که دختر او بودم، قابل تأمل بود و سعی میکردم به توصیههایش عمل کنم. یک روز آزمون سختی داشتم و محل آزمون قم بود. همه کتابهایم را مرور کردم، اما هنوز دلشوره داشتم. در مسیر همه خانمها متوجه اضطرابم شدند. سعی میکردند آرامم کنند. یک دفعه یاد وصیتنامه پدر افتادم: «در همه کارها به خدا توکل کنید…»
با یادآوریاش، ذکر «توکلت علی الله» ورد زبانم شد. شب در خواب خود را در جای سرسبزی دیدم. پدرم روی تختی نشسته بود و نگاهم میکرد. آقایی قد بلند و نورانی به من گفت: «در امتحان قبول میشوی ولی توکلت را به خدا بیشتر کن!» از خواب پریدم. این بار تمام وجودم پر از آرامش شد. مدتی بعد خبر قبولیام آمد.
بابا و یک قاب عکسدر نبودنهای پدر، مادرمان جای خالی او را برای ما پر کرد. از زمانی که ما یاد گرفتیم؛ بابا آب داد، بابا را در قاب عکس دیدیم. مادر نمیگذاشت ما جای خالی او را حس کنیم. اما یک وقتهایی نبودن پدر خوب به چشم میآمد. آن زمانی که دست دخترکان همسن و سالم را میان دستان پدرانشان میدیدم که با شادی خاصی از کنارم رد میشدند. دلتنگیاش به سراغم میآمد. الحمدالله مادر با لطف خدا و کمک شهدا توانست زندگی را مدیریت کند و بچهها را آنطور که باید تربیت کرده و پرورش دهد. توکل ما همیشه و همه جا به خدا است.
شفاعت شهدامحترم میرحاج دختر شهیدغلامعلی میرحاج درپایان از شفاعت شهدا یاد میکند و میگوید: «خیلیها وقتی متوجه میشوند که من دخترشهید هستم میگویند، خوش به حالتان! شما خانواده شهید هستید و شهدا شما را شفاعت میکنند. اما من بر این باور نیستم. من میگویم آیا آنچه شهدا از ما خواستهاند هستیم؟ .»